چند روز از عید نوروز گذشته بود كه پدر نرگس آمد و گفت: فردا همه پیش مادربزرگ می رویم.
نرگس، مادر و پدرش خیلی خوشحال بودند. آنها برای دیدن مادربزرگ به سفر رفتند. نرگس دلش می خواست در رستوران غذا بخورد. مادر گفت كه خودش غذا آماده كرده است اما نرگس قبول نكرد كه نكرد. آنها در رستوران ...