ننه كفشدوزك غصه دار بود.
او حال و حوصله ی حرف زدن و شوخی كردن نداشت. چون كسی از او نمی خواست تا برایش كفش بدوزد. اما همسایه ها اصلا خبر نداشتند. خاله كفشدوزك پا درد داشت و نمی توانست دنبال كار بگردد. وزوزی تصمیم گرفت ...