ماه توی آسمان هر شب به آدم ها و ماشین ها و مغازه ها نگاه می كرد و وقتی همه می خوابیدن ماه هم با آرامش می خوابید.
یك شب ماه مغازه ای را دید كه تا دیر وقت باز بود، مغازه خیاطی بود و پیرمردی داشت برای نوه اش لباس می دوخت. ماه از خیاط خواست تا برای او لباس عروس بدوزد و اندازه هایش را گرفت و روی میز خیاط گذاشت. ...