یك ظرف پر از نخود و لوبیا و عدس روی میز آشپزخوانه بود و همه حبوبات با هم زندگی می كردند.
نخودی هر روز حسابی غر می زد و همه را اذیت می كرد. یك روز نخودی آرزو كرد كه فرشته آرزوها بیاید و آرزوهایش را برآورده كند. نخودی اول روی ابرها رفت و بعد توی بركه و بعدش هم توی جنگل رفت. اما همش د ...