یك روز نازنین كه از خواب بیدار شد صورتش را نشست. او می خواست كه خواب از سرش نپرد.
اما هر كاری كرده دوباره خوابش نبرد. نازنین با مادربزرگش زندگی می كرد. مادربزرگ از نازنین پرسیدكه دست و صورتت راشسته ای؟ نازنین گفت: بله. نازنین راست نگفت. هانیه دوست نازنین آمد با او بازی كند. ...