هانیه با پدر و مادرش در یك خانه بزرگ زندگی می كردند.
یك روز مادر به پدر هانیه گفت كه بهتر است قبل از شروع پاییز انباری را تمیز كنند و لباس های سرد را بیرون بیاورند. هانیه ژاكت قرمزش را پیدا كرد و خواست بپوشد و دید لباسش برایش كوچك شده بود... داستان ...