شیر بركه از خواب بیدار شد و خمیازه ای كشید. رفت تا سر چشمه آب بخورد.
شیر خودش را در آب چشمه دید و گفت: آخر چرا همه از من می ترسند. من كه اصلا زشت و ترسناك نیستم. هیچ كدام از حیوانات جنگل او را به خانه دعوت نمی كردند. همه از او می ترسیدند. شیر فكر كرد كه ای كاش ...