بچه غول از چراغ جادو بیرون آمده بود.
او دلش می خواست تنهایی بیرون برود و قدم بزند. وقتی مادر و پدرش خواب بودند وردی خواند و از چراغ جادو بیرون آمد. كمی گردش كرد ولی خیلی زود دلش برای پدر و مادرش تنگ شد. او وردش را فراموش كرده بود و ...