یك روز میمون كوچولو داشت بازی می كرد كه مادرش او را برای شام صدا كرد.
ولی میمون كوچولو دوست داشت هنوز در جنگل بازی كند. شب شده بود اما نور ماه همه جا را روشن كرده بود. میمون كوچولو خیلی از ماه خوشش آمده بود. به مادرش گفت: مامان جون من دوست دارم ماه را بغل كنم ...