مادربزرگ داشت قرآن می خواند كه امیر با یك كتاب قصه وارد شد.
مادربزرگ به او قول داد تا بعد از قرآن خواندن مادربزرگ صبر كند. كمی بعد امیر گریه كنان پیش مادربزرگ برگشت. علی كوچولو، برادر امیر، ماشین امیر را خراب كرده بود. امیر دیگر برادر كوچكش را دوست نداشت ...